نفس نطقيست، بي‌زبان گوياست

شاعر : اوحدي مراغه اي

اين بداند کسي که او جوياستنفس نطقيست، بي‌زبان گوياست
در دهن زوق و در قدم رفتاردر بصر نور و در زبان گفتار
به ره فکر و فهم پوييدنقوت سمع و لمس و بوييدن
جمله را نفس ره نماينده استهمه از فيض نفس زاينده‌است
گفتن او به رمز و راز بودديدن او به امتياز بود
به هزارت زبان کند تعليمبر تو از بسکه مشفقست و رحيم
تا ز نيک و ز بد شوي آگاهمينمايد ز صد طريقت راه
نور او عکس بر تو اندازداو چه شايسته‌ي خودت سازد
منهي غيب و سرنوشته شودنور او در تنت فرشته شود
زدن هر نفس نشاني ازوستجستن هر رگي زباني ازوست
و آن پايت دليل راه بودجستن سر نشان جاه بود
خبرت گويد و ز آزاديجستن چشم راست از شادي
يا سخنهاي دشمنان ز قفاجستن چشم چپ نشان جفا
هر يکي زان دليل بر حاليستجنبش هر يکي به منواليست
اندر اوقات رنج و بحراناتهم چنين حکم نبض شريانات
متفاوت بر اختلاف هوانبض نملي دليل ضعف قوا
ملتوي بر کمال بيماريمرتعش بر حرارت طاري
نزد آن کاهل معرفت باشدو آن دگرها بدين صفت باشد
گوش کن تا چه پرده ميسازند؟سر بسر واقفان اين رازند
بي‌زبان با تو راز ميگويندمينيوشند و باز ميگويند
که: غلط کم کن و تو کرده غلطزين ورق در سخن نقط به نقط
در فراست دليل بر فاليستچر يک اندام نيز در حاليست
صورت حيلتست و کج بينيخال در چشم و ميل در بيني
مرد مغرور و ارجمند بودطرح بيني اگر بلند بود
از حمايت حديث گويد بازگردن و ريش و پاي و قد دراز
شب و روز و تو خفته غافل‌واراينچنين کارخانه‌اي برکار
چه کني گر نه مبتلا باشي؟چون که در تحت اين بلا باشي
همه را اعتبار داند کرد؟کيست کين را شمار داند کرد؟
نتوان بود بي‌کشيدن رنجشاد منشين، که در سراي سپنج
وين چنين ساز و آلتت دادندزان بدين عالمت فرستادند
چاره‌ي کار خويشتن سازيتا به اينها نظر دراندازي
سر اينها چو باز دانستندزيرکاني، که راز دانستند
گنج‌وش سوي کنج غار شدندزين ميان زود بر کنار شدند
ور چو ناصر شوي به حجت و دادگر تو کيخسروي به دين و به داد
نتواني به کنج غار نشستتا نشويي ز ملک ايران دست
زين دو خسرو چرا نياموزي؟پند درويش اگر نيندوزي
تا بداني و ارجمند شويتو به آموختن بلند شوي
صورتت سر بسر معاني شدچون نهاد تو آسماني شد
نه فلک نيز بر تو يابد دستنه زمين بر تو راه داند بست
نتواني، که سخت پيونديگر چه ديريست کندرين بندي
که تواني شدن برون زين گلنه چنان بر زمانه بستي دل
که درين غار جاي ساخته‌اممن بدين غار سرفراخته‌ام
غيرتش چون رها کند بر غير؟آنکه در غار سور دارد و سير